.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Tuesday, October 16, 2007

تمام سهم يک ملت ز دنيا


تنها فيلمی که بين فيلمهای جشنواره دو بار ديدم «‍‍پرسپوليس» بود. معمولا هر سال يک بار اين اتفاق می‌افتد که فيلمی را دو بار ببينم (دو سال پيش «پنهان» (Cache) و سه سال پيش «ماچوکا» (Machuca)). در نهايت «پرسپوليس» جایزه بهترین فيلم به انتخاب تماشاگران را گرفت که اقبال عمومی فيلم را نشان می‌دهد.
پرسپوليس فيلم خيلی خوبی است نه بخاطر اینکه همذات‌پنداری من و نسل من را برانگيخته و نه بخاطر شور و احساسات ميهن‌پرستانه (که البته هر دو در علاقه وافرم به فيلم سهم عظيمی دارند) بلکه پرسپوليس خوب است چون فارغ از تمام جنبه‌های فرامتنی (meta-context) يک اثر سينمايی قوی است. کارگردان (يا کارگردانان) نشان داده‌اند فرق مدیوم سينما را با مديوم ادبيات می‌دانند (وگرنه فيلمش چيزی می‌شد مثل اقتباس‌های متحرک از کتابهای مصور تن‌تن). قصه‌گوی فيلم بلد است که در مدت محدود ۹۵ دقيقه قصه چند دهه از زندگی خودش به همراه بستر سياسی-فرهنگی-اجتماعی مکان زندگی‌اش (خواه ايران و خواه اتريش) را تعريف کند به شکلی که مخاطب ايرانی و غيرايرانی را کاملا درگير کند. فيلم (مثل کتاب مرجعش) نه پز روشنفکری می‌دهد نه ادعای بيانيه سياسی دارد، صرفا جستاری صادقانه است در زوايای پنهان و پيدای زندگی يک دختر در ايران.
تلاشهای زيادی شده که اين فيلم يک اثر سياسی و شعاری جلوه داده شود. کتاب «پرسپوليس» هيچوقت ادعای کمک به سرنگونی هيچ رژيمی را ندارد و هيچگونه مانيفست سياسی نمی‌دهد بلکه بيشتر به آثار نويسندگان متفکر در تبعيد شبيه است: همچون کارهای نابوکوف نوستالژيک و ميهن‌دوستانه و مثل آثار کوندرا شرح حال زندگی دورشده‌های از وطن است. بهرحال «پرسپوليس» با نظام فعلی ايران مهربان نيست همانطور که با نظام قبلی مهربان نيست و همانطور که با زبان طنز امپرياليسم غربی و برخی از ايسم‌های ديگر فلسفه اروپا را به انتقاد می‌گيرد. «مرجان ساتراپی» (نويسنده و يکی از کارگردانان) حتی با خودش هم بی‌رحمانه برخورد می‌کند‌ و ابايی ندارد که عيوب خود را با بينندگان (و خوانندگان) خود در ميان بگذارد (دو مثال واضح: وقتی از روی شرمساری خود را فرانسوی می‌نامد و وقتی برای فرار از دست مامورين امربه‌معروف، يک مرد بی‌گناه را قربانی می‌کند). اصلا همين صداقت يکی از دلايل دوست‌داشتنی‌تر شدن «پرسپوليس» است. بهرحال همه ما فرزندان خطاکار آدم و حوا هستيم (داروينيست‌ها لطفا دعوا راه نندازيد!). در مجموع شايد بشود گفت پرسپوليس با آرمانهای کمونيسم کمی مهربان‌تر است که (فارغ از اينکه ايده‌آل‌های چپی امروزه در کجای دنيا ايستاده‌اند) بايد به خالق يک اثر اتوبيوگرافی حق اين را داد که به اعتقادات اطرافيانش (و شايد هم خودش) که جانشان را پای آرمان‌شان گذاشتند احترام بگذارد و کمی قلمش را جانبدارانه بچرخاند.
مينی‌ماليسم در «پرسپوليس» در اوج خودش است. هر قاب (frame) فيلم تنها چند حرکت ساده قلم است و تمام زوايد محو شده‌اند ولی همين چند خط بيننده را درگير می‌کنند و بيننده ايرانی را حتی نوستالژيک. تاثير فيلم چنان است که در بعضی از صحنه‌های فيلم وقتی هنگام رانندگی شخصيت‌های فيلم در خيابان در ته تصوير دو خط اريب عمود بر هم را می‌بينیم ناخودآگاه ياد کوه دماوند و شکوهش می‌افتيم. شعارهای در خيابان بخاطر برهنگی اطرافشان تاثيری دوچندان دارند. بار دوم که فيلم را ديدم توجهم به جزييات بيشتر بود. اکثر حالات چهره‌ها و تغييرات‌شان و اکثر اشيايی که در قاب ديده می‌شوند قرار است حس يا پيام يا اطلاعاتی را منتقل کنند و همه چيز کنترل‌شده است. بعد از يکی دو اتفاق تلخ يک اتفاق يا نکته شيرين است و مخاطب هيچگاه احساس خستگی يا ناراحتی بيش از حد نمی‌کند. اطلاعات به فشرده‌ترين شکل ممکن داده می‌شود و بيننده خارجی را با تماشاگر ايرانی خيلی زود همراه می‌کند. با اينکه معمولا در اتوبيوگرافی هدف تعريف زندگی يک شخص است و عناصر روايی و موتيف‌ها خيلی مهم نيستند ولی اينجا توجه سازندگان اثر به استعارات و متافورها زياد بوده و در طی فيلم تم‌های تکرارشونده زيادی وجود داشت بدون اينکه فيلم در نهايت پرادعا يا متظاهرانه جلوه کند.
تماشای «پرسپوليس» مثل نوشيدن اسپرسوی داغ است، تلخ ولی لذت‌بخش...