.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Thursday, August 23, 2007

خشم و هياهو برای يک مشت دلار


کتاب «پيرمردها کشوری ندارند» (No Country for Old Men) اثر «کورمک مک‌کارتی» را خواندم. مک‌کارتی پارسال بخاطر کتاب آخرالزمانی «جاده» (The Road) جايزه معتبر پاليتزر گرفته بود و همين امسال هم که برادران کوئن کتاب «پيرمردها...» اش را تبديل به فيلم کردند و در جشنواره کن شرکت دادند. عموما سبک مک‌کارتی را مشابه «ويليام فاکنر» می‌دانند (آقا نويسنده‌ای از نيمه دوم قرن بيستم وجود دارد که يا خودش يا ديگران يک‌جوری به فاکنر ربطش نداده باشند؟) و از او به عنوان يکی از مهمترين نويسنده‌های معاصر آمريکا ياد می‌شود. کتابش بد نبود هرچند چندان باب طبع من نبود. من معمولا با کتابهايی که سير فکری شخصيت‌ها را تعقيب نمی‌کنند و صرفا توصيف صحنه و ديالوگ هستند حال نمی‌کنم هرچند اين قالب برای اقتباس سينمايی عالی است (مقايسه کنيد با کتاب‌های کوندرا). طرح کلی داستان، قصه يک آدم معمولی است که تصادفا دو ميليون دلار پول که از يک معامله مواد مخدر به جا مانده پيدا می‌کند و گروه‌های مختلف تبهکار دنبالش می‌افتند و پليس نيز سعی می‌کند از او و همسرش حفاظت کند.
با شناختی که از کوئن‌ها دارم فکر کنم فضای به شدت خشن و تگزاسی کتاب را خيلی خوب درآورده باشند. نقش‌آفرينی «خاوير باردم» هم در قالب يک جانی بالفطره روانی بايد جالب باشد.
يک چيزی که توی خيلی از کتاب‌ها می‌بينم و نمی‌توانم خودم را متقاعد کنم که کار خوب يا بدی است اصرار نويسنده بر از بين بردن مرز بين ديالوگ و شرح صحنه است. معمولا به شکل مرسوم بايد جمله‌ای که از زبان شخصيت داستان نقل می‌شود از بقيه نثر متمايز باشد مثلا با گيومه يا يک خط افقی اول سطر يا حروف ايتاليک و امثال آن. ولی بعضی نويسنده ها نه تنها به ندرت اشاره می‌کنند که جمله از دهان کدام شخصيت خارج شده بلکه بين ديالوگ و توصيف صحنه هم تمايزی قائل نمی‌شوند که اين مساله باعث سردرگمی خواننده می‌شود. همين آقای مک‌کارتی و پير مرشدشون جناب فاکنر اين‌کاره هستند (ساراماگو هم همچين عادتی داشت بعلاوه اينکه ويرگول اينا هم تو کارش نبود). شايد هدف اين است که خواننده با دقت بيشتر متن را بخواند و بيشتر درگيرش شود. هرچيزی که هست به نظرم چنين ترفندهای فرامتنی به محتوا آسيب می‌رساند. کسی نظری دارد؟

اين دو قطعه از متن کتاب «پيرمردها...» را با ترجمه سريع خودم اينجا آورده‌ام. از زبان کلانتر ناحيه و به مخالب نامشخص نقل شده است. يک نگاهی بندازيد بد نيست:

وقتی تلويحا همسرش را ستايش می‌کند:
But she seen I wanted to so that's what we done. She's a better person than me, which I will admit to anybody that cares to listen. Not that that's sayin a whole lot. She's a better person than anybody I know. Period.
People think they know what they want but they generally dont. Sometimes if they're lucky they'll get it anyways. Me I was always lucky. My whole life I wouldnt be here otherwise. Scrapes I been in. But the day I seen her come out of Kerr's Mercantile and cross the street and she passed me and I tipped my hat to her and got just almost a smile back, that was the luckiest.
People complain about the bad things that happen to em that they dont deserve but they seldom mention the good. About what they done to deserve them things. I dont recall that I ever give the good Lord all that much cause smile on me. But he did.

ديدش من دوست دارم اين کار رو بکنم و همين کار رو کرديم. او نسبت به من آدم بهتری است، که اين رو به هرکس که برايش مهم باشد اذعان می‌کنم. البته نه اينکه با اين حرفم چيز خيلی زيادی گفته باشم. او از هرکسی که تا حالا شناخته‌ام بهتر است. نقطه.
مردم فکر می‌کنند می‌دانند چه می‌خواهند ولی عموما اينطور نيست. بعضی اوقات اگر خوش‌شانس باشند به‌هرحال به آن می‌رسند. من هميشه خوش‌شانس بوده‌ام. در غير اينصورت الان اينجا نبودم. چه مخمصه‌هایی رو رد کردم. ولی روزی که او را ديدم که از مغازه خارج شد و از خيابان عبور کرد و کلاهم را به احترامش برداشتم و او در جواب تقريبا لبخند زدُ بزرگترين شانس زندگی من بود.
مردم از اتفاقات بدی که برايشان می‌افتد شکايت دارند و می‌گويند حق‌شان نيست ولی به ندرت به اتفاقات خوب اشاره می‌کنند و به اينکه چه کرده‌اند که شايسته آن باشند. يادم نمی‌آيد چه چيزی به خدای مهربان دادم که باعث آن لبخند شد. ولی اين کار را برايم کرد.

وقتی از تلويزيون انتقاد گزنده‌ای می‌کند:
What I was sayin the other day about the papers. Here last week they found this couple out in California they would rent out rooms to old people and then kill em and bury em in the yard and cash their social secrurity checks. They'd torture em first, I don't know why. Maybe their television was broke.

اما آن چيزی که آن روز درباره روزنامه‌ها می‌گفتم. هفته پيش در کاليفرنيا يک زوج را گرفتند که اتاقهايشان را به آدمهای پير اجاره می‌دادند و آنها را می‌کشتند و در حياط خاک‌شان می‌کردند و چک‌های بازنشستگی‌شان را نقد می‌کردند. اولش شکنجه‌شان می‌کردند، نمی‌دونم چرا. شايد تلويزيون خونه‌شون خراب شده بوده.

Wednesday, August 15, 2007

Play it again Elvis...



به مناسبت سی‌امين سال ارتحال «الويس پريسلی»، شبکه «ترنر کلاسيک موويز» فردا شانزده آگست، دوازده تا از فيلمهای اين اسطوره موسيقی را از سه صبح تا دوازده و نيم نصف شب نشان می‌دهد. جماعت ونکووری اگه کار نداريد و حال و حوصله داريد فردا عصر تشريف بياوريد به صرف الويس و احتمالا پيتزا...

Saturday, August 11, 2007

هياهوی بسيار برای هيچ


کتاب جنجالی خانم «کامليا انتخابی‌فرد» را خواندم. نثر ساده و نسبتا روانی داشت که باعث شد دو سه روزه تمامش کنم. البته بيشتر دلم می‌خواست درباره پشت پرده ماجراهای بعد از دوم خرداد ۷۶ و بهار اصلاحات باشد که کمتر از انتظارم وارد آن موضوعات شده بود. در مورد جنجال‌هايی که کتاب ايجاد کرده بود بايد بگويم که ظاهرا دوستان پياز داغش را زياد کرده‌اند. قضيه ديدار عطريانفر و چند نفر ديگر در منزل جورج سوروس خيلی عادی مطرح شده و صريحا تاکيد شده که هيچکدام از مهمان‌ها از هويت جورج سوروس باخبر نبوده‌اند. قضيه رابطه عاشقانه کامليا و علی دايی هم کلا در سه چهار صفحه کتاب عنوان شده که يکی از بخشهای خوب کتاب است (علی دايی از آلمان به مادر کامليا زنگ می‌زند و با عصبانيت می‌گويد «دخترتون فکر کرده کيه؟ همه دخترای ايران دنبال من‌ان!»). کلا قسمت‌های انقلاب و جنگ و بازداشت‌های سياسی خيلی تکراری است و نمونه‌های مشابه (مثلا پرسپوليس) خيلی بهتر اين مسايل را عنوان کرده‌اند. داستان رابطه عاشقانه کامليا با بازجويش هم به نظرم جالب است ولی خوب درنيامده و جای کار بيشتری داشت. از لحاظ غنای نثری هم غير از چند مورد، اين کتاب خيلی از «لوليتاخوانی در تهران» عقب‌تر و ضعيف‌تر است. البته فکر کنم معضل اصلی‌اش ترجمه کتاب از فارسی به انگليسی باشد. مترجم کتاب، جورج مورر، ظاهرا با زبان و فرهنگ فارسی آشنايی کافی نداشته و خيلی جاها ترجمه تحت‌اللفظی کرده که نتيجه‌اش برای خواننده ايرانی خنده‌دار و برای خواننده خارجی احتمالا بی‌معنی شده است. به اين چند نمونه دقت کنيد:

وقتی کامليا به سبزی خوردن ناخنک می‌زند و مادرش دعوايش می‌کند:
They are "edible greens" not "pickable greens".


با هزار سلام و صلوات!!
With a thousand goodbyes and Salvats ...


فقط کامليا نمی‌دانست و ...
It seemed like the only person who didn't know about Ali and me was Hafez of Shiraz, the fourteenth-century Persian poet.

Sunday, August 05, 2007

کدوم شکسپير رو منظورته؟

داشتم توی کتابفروشی قدم می‌زدم چشمم به نويسنده‌ای خورد به اسم «نيکلاس شکسپير». خیلی حالا کاری با اينکه اين آقا کی هستند ندارم، فقط اين آشنايی فکرم رو برد به اين سمت که واسه اينکه وقتی تو يک جمعی صحبت از شکسپير می‌شود ملت بپرسند «کدوم شکسپير رو منظورته؟» حداقل بايد نيکلاس خان شهرتش را به دور و بر «ويليام» هم‌نامش (اگر نه بيشتر) برساند. و از اين مقايسه به اين نتيجه رسيدم که يکی از عوامل موفقيت می‌تواند عامل خيلی بی‌ربط «نام» باشد. شايد برای همين است که اکثر خوانندگان يا بعضی از هنرپيشه‌ها برای خودشان اسمی هنری انتخاب می‌کنند. مثلا اگر يک نويسنده تازه‌کار با نام خانوادگی «ميلر» ظهور کند بنده خدا هم در عرصه رمان و هم در عرصه نمايشنامه زير سايه «هنری» و «آرتور» گم می‌شود. اين هم که اصلا قابل‌تصور نيست که نام کسی «فرانسيس بيکن»‌ باشد (يک «فرانسيس بيکن» نويسنده و فيلسوف قرن شانزدهم داشتيم و يک «فرانسيس بيکن» نقاش در قرن بيستم). کلا نتيجه‌گيری اخلاقی اين نوشته اين است که نام‌های خاص و نامتعارف برای فرزندانتان انتخاب کنيد شايد يهويی تصميم گرفت آدم معروفی شود.

Thursday, August 02, 2007

همه می‌ميرند


وقتی خبر مرگ «اينگمار برگمان» ۸۹ ساله را شنيدم می‌خواستم به شوخی بنويسم عزراييل آمد جان «مانوئل دواليويرا»ی ۹۹ ساله را بگيرد اشتباهی سراغ برگمان رفت. می‌خواستم بعدش بگويم که خب خدا را شکر که «آنتونيونی» هنوز نفس می‌کشد. ولی قبل از اينکه چشمم بگيرد، آنتونيونی بزرگ هم جان به جان‌آفرين تسليم کرد و طی کمتر از ۲۴ ساعت دو تا از سواره‌نظام‌های سينمای کلاسيک اروپا از بين‌مان رفتند.
بارها خواسته‌ام راجع‌به آنتونيونی بنويسم. سينماتک ونکوور چند ماه پيش مروری بر آثارش را گذاشته بود که چندتايی از کارهايش را که نديده بودم ديدم و بعد از آن دست به قلم بردم که راجع‌بهش بنويسم (که البته به شکلی گناهکارانه می‌دانستم تنها مناسبتی که ممکن است بشود آن مطلب را جايی چاپ کرد مرگ اوست) ولی نتوانستم. چند بار خواستم همين جا پست‌های کوتاهی راجع بعضی از صحنه‌های فيلمهايش بکنم که دستم به نوشتن نرفت. می‌خواستم بگويم چقدر رابطه پر از شک و شبهه ساندرو و کلوديا را در «ماجرا» دوست دارم. نامزد اولی که دوست صميمی دومی است به دليل نامعلومی ناپديد شده و اين دو طی پروسه يافتن او همديگر را پيدا می‌کنند. چقدر صحنه پايانی فيلم زيباست. موسیقی در پس‌زمينه آغاز می‌شود در حالی‌که دست کلوديا روی شانه ساندرو است و هر دو مردد به طلوع خورشيد نگاه می‌کنند. می‌خواستم بگويم چند دقيقه پايانی «کسوف» فوق‌العاده است. وقتی دو دلداده با يکديگر قرار می‌گذارند ولی به‌جای اینکه آن دو را ببينيم که سر قرار می‌روند يا نمی‌روند، مروری می‌شود بر تمام لوکيشن‌هايی که آن‌ها پيش از اين در آنجاها بوده‌اند. نماهايی از نقاط خالی شهر، سرد و دور. می‌خواستم از «آگرانديسمان» بگويم. از آن صحنه غريب پايانی که دلقک‌ها تنيس بازی می‌کنند و کم‌کم صدای برخورد توپ با زمين محو می‌شود همانطور که هرچقدر قهرمان در فيلم عکس را بزرگتر می‌کند تصويرش محوتر می‌شود. می‌خواستم از انفجار کاپيتاليسم و تمدن مدرن در اواخر «قله زابرينسکی»‌ بنويسم. اتفاقا می‌خواستم آن را مقايسه کنم با مضمونی مشابه در «قاره هفتم» مايکل هانه‌که و بگويم چطور کارگردان‌های بزرگ مفاهيم يکسان را با زبان‌ خود به شکلی متفاوت بيان می‌کنند. آنتونيونی خيلی به گردن ما و سينمای معاصر حق دارد. خيلی‌ها، وانگ کار وای، اتوم اگويان، سوفيا کاپولا، برونو دومون و سايرين، وامدار او هستند. آنتونيونی باعث شد آدم تنهای معاصر خودش را روی پرده سينما پيدا کند.