.comment-link {margin-left:.6em;}

سکوت سنگين

Wednesday, February 20, 2008

کافکا و عروسک


در کتاب «حماقت‌های بروکلين» اثر نويسنده مشهور نيويورکی «پل آستر» يکی از شخصيت‌ها، داستانی را درباره کافکا تعريف می‌کند*. اين داستان لطافت و گيرايی عجيبی داشت که پيشنهاد می‌کنم حتما بخونيدش. اين پايين با ترجمه خودم آوردمش. گويا اين کتاب در ايران با ترجمه «خجسته کيهان» چاپ شده. بهرحال من اينجا بهش دسترسی ندارم و بايد ترجمه منو تحمل کنيد:
----
"خب، داستان عروسک... آخرين سال زندگی کافکاست و او عاشق دورا ديامانت، دختر جوان ۱۹ ساله يا ۲۰ ساله‌ای می‌شود که از دست خانواده‌اش در لهستان فرار کرده و در برلين زندگی می‌کند. نصف سن کافکا را دارد ولی اوست که به کافکا جرات اين را می‌دهد که بالاخره پراگ را ترک کند---کاری که چندين سال بود که می‌خواست انجام دهد---و تبديل به اولين و تنها زنی می‌شود که با کافکا زندگی کرده است. کافکا در دوران سقوط سال ۱۹۲۳ به برلين می‌رود و بهار سال بعد می‌ميرد، ولی به رغم افت حال جسمی‌اش آن ماههای آخر احتمالا بهترين دوران زندگی‌اش بودند. به رغم اوضاع اجتماعی برلين: کمبود غذا، شورش‌های سياسی، بدترين نرخ تورم در تاريخ آلمان. به رغم دانستن اینکه زياد در اين دنيا نمی‌ماند.
هر روز بعدازظهر، کافکا برای قدم زدن به پارک می‌رود و معمولا دورا هم همراهی‌اش می‌کند. يک روز، به دختر کوچک گريانی برخورد می‌کنند. کافکا از او سوال می‌کند چه اتفاقی افتاده و او جواب می‌دهد که عروسکش را گم کرده. کافکا به سرعت داستانی را سرهم می‌کند که توضيح دهد چه اتفاقی افتاده. می‌گويد: «عروسک‌ات به يک سفر رفته.» دختر می‌پرسد:‌ «از کجا می‌دانيد؟» کافکا می‌گويد:‌ «چون برای من نامه‌ای فرستاده.» دختر مشکوک است، می‌پرسد: «آن را با خودتان داريد؟» کافکا جواب می‌دهد:‌ «نه متاسفانه. به اشتباه در خانه جا گذاشتمش، ولی فردا با خودم مياورمش.» او آنقدر قانع‌کننده حرف می‌زند که دختر نمی‌داند چه فکری بايد بکند. آيا ممکن است اين مرد مرموز حقيقت را بگويد؟
کافکا مستقيم به خانه می‌رود که نامه را بنويسد. پشت ميزش می‌نشيند. دورا در او همان جديت و تنشی را می‌بيند که وقتی دارد روی آثار خودش کار می‌کند از خود نشان می‌دهد. او نمی‌خواهد دخترک را فريب دهد. اين يک کار ادبی است و او مصمم است که درست انجامش دهد. اگر بتواند به دروغ متقاعدکننده‌ای دست يابد دختر می تواند اين فقدان را با حقيقتی ديگر جايگزين کند- حقيقتی دروغ شايد ولی بر اساس اصول قصه‌پردازی درست و باورکردنی.
روز بعد، کافکا با نامه به سرعت به پارک می‌رود. دخترک منتظرش است و چون هنوز ياد نگرفته چطور بخواند کافکا برايش با صدای بلند می‌خواند. عروسک خيلی متاسف است، ولی از اينکه همه‌اش با يک سری آدم تکراری زندگی کند خسته شده است. او نياز دارد که خارج شود و دنيا را ببيند و دوستان جديد پيدا کند. معنی‌اش اين نيست که ديگر دخترک را دوست ندارد ولی می‌خواهد محيطش را تغيير دهد و برای همين آنها ناچارند برای مدتی از هم جدا شوند. سپس عروسک قول می‌دهد که هر روز برای دخترک بنويسد و او را از کارهايش مطلع کند.
از اينجاست که داستان دل من را می‌شکند. همين خودش به اندازه کافی حيرت‌آور است که کافکا زحمت همان نامه اول را کشيده است، ولی حالا خودش را مجاب کرده که هر روز يک نامه جديد بنويسد---تنها به اين دليل که دخترک را دلداری دهد، دختری که کاملا غريبه است، بچه‌ای که تصادفی در پارک ديده است. کدام مردی همچين کاری می‌کند؟ اين کار را سه هفته ادامه داد، سه هفته. يکی از برجسته‌ترين نويسندگانی که تابحال در اين دنيا حيات داشته وقتش را فدای نوشتن نامه‌های تخيلی از طرف يک عروسک گمشده می‌کند: دقايقی که در آن دوران آخر عمر برايش پرارزش‌تر هم شده بود. دورا می‌گويد که او هرکدام از جمله‌ها را با دقت طاقت‌فرسايی به جزييات می‌نوشت، که نثر دقيق، مفرح و جذاب بود. به بيان ديگر، نثر کافکا بود و برای سه هفته هر روز به پارک می‌رفت و نامه ديگری را برای دختر می‌خواند. عروسک بزرگ می‌شود، به مدرسه می‌رود، آدمهای ديگر را می‌شناسد. همچنان دخترک را از عشق خود به او مطمئن می‌کند ولی به پيچيدگی‌هايی خاصی که اجازه نمی‌دهد به خانه برگردد هم اشاره می‌کند. کم‌کم کافکا دختر را برای لحظه‌ای آماده می‌کند که عروسک برای هميشه از زندگی‌اش محو شود. او سعی می‌کند به پايان رضايت‌بخشی برسد و نگران است که اگر موفق نشود، طلسم جادويی می‌شکند. پس از بررسی چندين راه‌حل، در نهايت کافکا تصميم می‌گيرد عروسک را به ازدواج برساند. او مرد جوانی که عروسک عاشقش می‌شود را توصيف می‌کند، مهمانی نامزدی، عروسی در بيرون شهر و حتی خانه‌ای که عروسک و شوهرش در آن زندگی می‌کنند. و بعد، در خط آخر عروسک با دوست قديمی‌اش وداع می‌کند.
تا آن لحظه مسلما دخترک ديگر دلتنگ عروسک نيست. کافکا به او در عوض چيز ديگری داده و بعد سه هفته نامه‌ها اندوه او را درمان کرده‌اند. حالا دخترک صاحب قصه‌ای شده و تا وقتی که کسی بخت آن را دارد که درون داستان زندگی کند، که درون دنيای تخيلی زندگی کند، آلام اين دنيا ناپديد می‌شوند. چون تا وقتی داستان هست، واقعيت ديگر وجود ندارد."

*: صفحه ۱۵۴ انتشارات هنری هولت اند کامپانی

Tuesday, February 05, 2008

سنتوری در ونکوور


من معمولا هر جمعه فهرست فيلمهايی که توی سينماهای ونکوور اکران می‌شوند را چک می‌کنم. هفته پيش لابلای فيلمهای جديد چشمم خورد به اسم «Santoori: the Music Man». اولش فکر کردم يک فيلم تايلنديه. بعد که رويش کليک کردم عکس درب و داغون «بهرام رادان» روی پوستر فيلم «سنتوری» مهرجويی ظاهر شد. خلاصه بدون هيچ خبر قبلی و تبليغی اين فيلم پرسروصدا به پرده‌ سينمای «گرنويل» ونکوور راه يافت.
بهرحال مهرجويی بود و بايد فيلم را می‌ديدم. شنيده بودم فيلمش شبيه «هامون» درآمده ولی نه به آن کيفيت. گفتم خب حالا اگه «هامون» ۱۰ باشه اين مثلا ۸ ديگه حتما هست. نمی‌تونم بگم بد بود چون واقعا در مجموع بد نبود و استاد مهرجويی هرچند از روزهای اوجش فاصله گرفته و از «درخت گلابی» به اين طرف فيلم واقعا خوب نساخته ولی هنوز با فيلمسازهای ورشکسته‌ای مثل «کيميايی» فاصله زيادی داره. اما چند تا اشکال بارز:
اولا که من نمی‌دونم چه اصراريه که کارگردانهای ايرانی می‌خوان مهمانی‌های ممنوع در ايران را در فيلمهايشان نشان دهند. هرچقدر هم پوزخند بيننده‌ها سر اين صحنه‌ها شنيده می‌شه ولی انگار کارگردانها بيشتر هوس می‌کنند تا اونجايی که می‌تونند و تا جايی که جلوی مجوز اکران رو نمی‌گيره (گرچه واسه مهرجويی گرفت) به اين صحنه‌ها نزديک‌تر بشن. آخه کدام پارتی ايرانی شبيه اينهايی است که شما به تصوير می‌کشيد.
ثانيا نوع رابطه هانيه با اون جاويد خيلی گنگ و شروعش هم به شدت تصنعی بود. صحنه‌ای که اولين بار با هم حرف می‌زنند که قراره دری رو به رهايی برای هانيه باز کنه مسخره دراومده و ديالوگ‌ها انگار با انبردست توی دهن شخصيت‌ها گذاشته شدن. بازيگر نقش جاويد هم که کلا خارج می‌زنه (وقتی شريفی‌نيا مسوول انتخاب بازيگر بشه همين می‌شه ديگه. هميشه دوروبرش دختر ريخته و امکان انتخاب زياد داره ولی به انتخاب بازيگر مرد که می‌رسه اولين آدمی که تو خيابون می‌بينه رو برمی‌داره می‌بره استوديو تست بده).
ثالثا ضمن اينکه شکستگی فيلمنامه و سيال بودن زمانی‌اش يک امتياز مثبت و تاثيرگذار در انتقال حس سرگشتگی کاراکتر اصلی است (که البته در سينمای مهرجويی چيز جديدی نيست و در «هامون» و تا حدی «درخت گلابی»‌ شبيهش را داشتيم) ولی چند جای فيلمنامه می‌لنگد و انگار ظرايف‌اش را ناديده گرفتند (وقتی هانيه، شوهر معتادش را در بيغوله‌ها پيدا می‌کند چطور شماره تلفن پدرشوهرش در موبايل جاويد وجود دارد؟). بعضی جاها فيلم شعاری می‌شود (که البته خوشبختانه خيلی زياد نيست) و سکانس‌های کنسرت و موسيقی هم بايد کوتاه‌تر می‌شد (ضمن اينکه انگار منشی صحنه حواسش نبوده که يک سری آدم ثابت در همه اجراهای کنسرت‌ها حضور دارند و به‌طور اتفاقی (!) هميشه يک‌جای سالن نشسته‌اند).
رابعا همانطور که گفتم مهرجويی خودش را تکرار کرده. مثال واضح ديگرش رفتن علی سنتوری به خانه پدر و مادرش برای گرفتن پول است. موقعيت اين صحنه (پسری که بخاطر ازدواج با دختری متفاوت از ارزش‌های خانواده‌اش طرد شده و خانواده‌ای پولدار دارد ولی بخاطر گرفتن پول ناچار می‌شود به آنها رجوع کند) عين صحنه‌ای است که «پارسا پيروزفر» در «مهمان مامان» به سراغ پدر و مادر ثروتمندش می‌رود.
در پايان بايد يادی هم بشود از بعضی سکانس‌های خوب و تاثيرگذار بخصوص صحنه تزريق پدر برای پسر، خودکار نداشتن آدمهايی که برای مراسم مذهبی در خانه پدر علی سنتوری جمع شده‌اند و صحنه عقد که با تمام فانتری بودنش به دلم نشست. بازی «بهرام رادان» و «گلشيفته فراهانی»‌ (بخصوص اولی) هم عالی بود. رادان همچنان داره بهتر و بهتر می‌شه.